اما نمی دانم چرا در همان لحظه
ناگهان چشمان فریبنده ات را در هاله ای از ابر می نگرم
که کریم تر از ابر می گرید
و بلور اشک های کریمانه ات – از میان مژگان سیاهت , از میان یک جفت چشم نگران و غمگین
از میان ابر , از میان افق, جوانه می زند و می شکفد
و در اقیانوسی دور , می چکد- سقوط اشک های تو در آب ها
موج بر می انگیزد و طوفان را به آشوب دعوت می کند
ای غمگین – ای زاده ی غم –
ای نشاط و ای فرزند نشاط- ای واژه ای صفا و صمیمیت – ای معنی کرامت – ای هم نثار
ای عشق , و ای تبسم محبت - ای هم پرواز – هر شب که با یاد تو به خلوت می روم
در این آهنگم که ساز های شعر را کوک می کنم
و نوشته های واژها را بنویسم و هماهنگی کلمات را به انتظار بنشینم
تا در تالار سکوت , احساس جنگی افسونگر بپاشم
وازه های رقصنده چون رنگین حباب های – در رویا و در بلندی خیالم در هم می لولند
و چون قطرات اشک رنگین در هم می لرزند
و رنگین کمان شعر
در شوق اندیشه ام بر دیواره ای افق خیالم نقش می بندد
سپس هم آنگ می شوند – هم آهنگ می شوند – وزن می شوند
شور و حال می شوند و شعر می شوند شعری که تو می پسندی
ای من – ای همزاد- ای همسفر سالهای زندگی ام
سالهاست و شاید قرنهاست که من و تو – یک روح در دو پیکریم
یک معنی در دو واژه ایم – یک خورشید در تو آسمانیم
یک عشق در دو سینه ایم – و یک هستی در دو نیمه ایم – شاید هم یک روح
در دو پیکر ساخته باشند.
نازنینم - خیلی حرف دارم اشک ها اجازه می دهد که بنویسم و بنویسم
اما یکی در سینه ام می گوید: نه – ننویس
شاید او نخواند – شاید او دوست نداشته باشد – آیا راست می گویید.
ای دور نزدیک؟
ای همزاد؟
ای من و همیشه با من؟
یاد تو چون پرستو ها – یا چون لک لک های مهاجر
لحظه لحظه به باغ خیالم سفر می کند.
گفتی که هر شب واژه های شعرم را – با اشک می شویی
منهم هر لحظه یاد تو را در پریشانی خیال می پیچم
ای عطر عاطفه ؟
گفتی که با شعر من همسفر بادی – پروازت مبارک باد
منهم هنگامی که مرغان دریایی
پرواز شوخ و شنگ خود را می آغازند
و گه گاه بر موج , تن می سایند
سفر را در ذهنم تداعی می کنند – سفری که آرزوهایش آسمان است.
و پروازش مشکل؟
ای دور نزدیک؟
و ای نزدیک دور؟
خطی است در کنار افق و دور دست دریاها – که خط جدایی ماست.
تو هنگامی که بر بال های عقاب سفر نشستی
پرواز کردی و از آن خط گذشتی
اما آن خط برای من خط جدایی نیست – گویی آن خط دیوار و حصار بلندی است
و من و تو در دو سوی دیوار – فریاد می زنم و اشک می ریزم
یکدیگر را می شناسیم – صدای یکدیگر را می شنویم
اما دریغ؟
چهره ی هم را نمی بینیم
و چه سخت است؟ - شنیدن و ندیدن
دوست داشتن و به هم نرسیدن – در خیال من, این دیوار تا کهکشان بر افراشته است.
اما من نا امید نیستم ؟ یکی در سینه ام فریاد می زند « پرواز کن »
بر تازک دیوار خواهی رسید؟
و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست.
هزاران هیف؟ پر می زنم , اما پرواز نه.
گویی دست صیادی پرهای پرواز مرا بریده است .
شوق پرواز هست , اما قدرت پرواز نه ؟
خورشید من؟
غروب ها شفق را به تماشا می نشینم سفر خورشید را می گریم.
چه زیبا سفر می کند؟ اما چه غریب؟
چه تنها ؟ چه بی کس ؟ چه بی مشایعت؟
چون عروسی که با تور ابد نخست می خندد و پس می گرید.
و آرام آرام به دیار تو می آید.
من غروبش را می نگرم و تو طلوعش را
من بدرودش را و تو درودش را. از من قهر می کند و با تو آشتی
می خواهم به او پیغام بدهم : تا از سوی من ببوسدت ؟
اما صدایم را نمی شنود و در هاله ی ابر پنهان می شود.
گاه به قول بچه ها دالی می کند و گاه می گریزد.
او می رود و من می گریم .
او بدرود می گوید و من در دل به تو درودی می فرستم .
در این هنگام است که لبخند تو را – در برکه ی اشک خویش تماشا می کنم.
و چه تماشای دلپذیری
خود را فریب می دهم که اگر من می گریم تو می خندی
و اگر پیام آور من نیست لاجرم نگاه مرا با تو هماهنگ و متصل می کند
گر هیچ نیست – اگر پیام من به سوی تو می آید.
دست کم یک نقطه نگاه مشترک که هست ؟ - یک نقطه ای اتصال , یک بهانه دیوار.
ببین به چه چیزها دلخوشم ؟ آری؟ من با غروب خورشید می گریم.
و تو با طلوع او می خندی
((ادامه دارد؟))