سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نگاهداری دین، ثمره معرفت اساس حکمت است . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----49044---
بازدید امروز: ----10-----
بازدید دیروز: ----0-----
اون گفت می خوام ببوسمت

 

نویسنده: نازنین
پنج شنبه 86/10/13 ساعت 7:44 عصر

ای دور نزدیک؟

ای همزاد؟

ای من و همیشه با من؟

یاد تو چون پرستو ها –  یا چون لک لک های مهاجر

لحظه لحظه به باغ خیالم سفر می کند.

گفتی که هر شب واژه های شعرم را – با اشک می شویی

منهم هر لحظه یاد تو را در پریشانی خیال می پیچم

ای عطر عاطفه ؟

گفتی که با شعر من همسفر بادی – پروازت مبارک باد

منهم هنگامی که مرغان دریایی

پرواز شوخ و شنگ خود را می آغازند

و گه گاه بر موج , تن می سایند

سفر را در ذهنم تداعی می کنند – سفری که آرزوهایش آسمان است.

و پروازش مشکل؟

ای دور نزدیک؟

و ای نزدیک دور؟

خطی است در کنار افق و دور دست دریاها – که خط جدایی ماست.

تو هنگامی که بر بال های عقاب سفر نشستی

پرواز کردی و از آن خط گذشتی

اما آن خط برای من خط جدایی نیست – گویی آن خط دیوار و حصار بلندی است

و من و تو در دو سوی دیوار – فریاد می زنم و اشک می ریزم

یکدیگر را می شناسیم – صدای یکدیگر را می شنویم

اما دریغ؟

چهره ی هم را نمی بینیم

و چه سخت است؟ - شنیدن و ندیدن

دوست داشتن و به هم نرسیدن – در خیال من, این دیوار تا کهکشان بر افراشته است.

اما من نا امید نیستم ؟        یکی در سینه ام فریاد می زند « پرواز کن »

بر تازک دیوار خواهی رسید؟        

و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست.

هزاران هیف؟            پر می زنم , اما پرواز نه.

گویی دست صیادی پرهای پرواز مرا بریده است .

شوق پرواز هست , اما قدرت پرواز نه ؟

خورشید من؟

غروب ها شفق را به تماشا می نشینم              سفر خورشید را می گریم.

چه زیبا سفر می کند؟          اما چه غریب؟

چه تنها ؟        چه بی کس ؟   چه بی مشایعت؟

چون عروسی که با تور ابد      نخست می خندد و پس می گرید.

و آرام آرام به دیار تو می آید.

من غروبش را می نگرم و تو طلوعش را

من بدرودش را و تو درودش را.                از من قهر می کند و با تو آشتی

می خواهم به او پیغام بدهم :  تا از سوی من ببوسدت ؟

اما صدایم را نمی شنود و در هاله ی ابر پنهان می شود.

گاه به قول بچه ها دالی می کند و گاه می گریزد.

او می رود و من می گریم .

او بدرود می گوید و من در دل به تو درودی می فرستم .

در این هنگام است که لبخند تو را – در برکه ی اشک خویش تماشا می کنم.

و چه تماشای دلپذیری       

خود را فریب می دهم که اگر من می گریم         تو می خندی

و اگر پیام آور من نیست      لاجرم نگاه مرا با تو هماهنگ و متصل می کند

گر هیچ نیست – اگر پیام من به سوی تو می آید.

دست کم یک نقطه نگاه مشترک که هست ؟ -  یک نقطه ای اتصال , یک بهانه دیوار.

ببین به چه چیزها دلخوشم ؟  آری؟   من با غروب خورشید می گریم.

و تو با طلوع او می خندی 

 

((ادامه دارد؟))


    نظرات دیگران ( )
<      1   2      

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • دیدمش
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • آوای آشنا

  •